دکان، عصر طلایی گذشته

Golden Age Fallacy

ماجرا از فیلم «نیمه شب در پاریس» «Midnight in Paris» وودی آلن شروع شد. چرا فکر می‌کنم گذشته، دوران طلایی و بهتر از زمان حال برای زندگی هستش؟ از منظر تحول، راهبری، فلسفه وجودی و علوم اعصاب می‌شه نکات جالبی رو از درون فیلم کشف کرد.

داستان از مردی نویسنده شروع می‌شه که از بودن در زیر باران لذت می‌برد و فکر می‌کنه پاریس جای خوبی برای زندگی کردنه مخصوصا وقتی هواش بارونی باشه و البته این فکر که پاریس در گذشته(۱۹۲۰) جای زیبا و بهتری بوده. بعد از جشن، در نیمه شب سوار ماشینی می‌شه که از گذشته اومده و اون رو به یکی مهمانی‌های سال ۱۹۲۰ می‌بره و طی ماجراهایی با همینگوی و پیکاسو و ... آشنا می‌شه و از احوالاتشون با خبر می‌شه و با زنی آشنا می‌شه از اون زمان و مجدد این دیدگاه که پاریس الان(۱۹۲۰) خوب نیست و سال ۱۸۹۰ زمان بهتری بوده و مجدد با یک ماشین دیگه به اون زمان برده می‌شن و تعداد از هنرمندان اون زمان اینو مطرح می‌کنن که زمان اکنون خلاقیت کمتره و زمان رنسانس بهتر بوده و همین تکرار و تکرار(ارجاع به افسانه سیزیف).

اولین نکته می‌شه به تکراری شدن زمان حال و جذابیت هر چیزی به غیر از اون چیزی که برامون عادی و تکراری هست اشاره کنم. مثال معروفی که تو زمینه تحول در مورد این پدیده داریم اینه که «مثل آب برای ماهی و هوا برای پرنده» که در تحول تلاش برای پیدا کردن راهی هست که چیزهایی که به خاطر عادی شدن نمی‌بینیمشون رو ببینیم، زندانی که توش گیر کردیم و حتی میله‌هاشو نمی‌بینیم(تو بحث راهبری به مقدار کافی در مورد صحبت شده/خواهد شد). البته نمونه دیگه‌ای از این پدیده می‌شه به مواجهه با بارون اشاره کرد. اینکه بارون اونقدری برامون تکراری شده که ازش فراری هستیم و دیگه قدم زدن زیر بارون برامون لذتی نداره. اینجاس که سهراب هم می‌گه «چشم ها را باید شست».

ممکنه یکی از روش‌های مواجهه‌مون با این پدیده، روی آوردن به تغییر دائم در بیرون و حتی نوعی مصرف‌گرایی باشه، نوعی ماکسیمالیست بودن(در مقابل مینیمالیست یا اسنشیالیسم)، که خب البته ممکنه همه توان فیزیکی یا مادی‌ش رو نداشته باشن ولی همچنان جواب کامل اینجا محدود نمی‌شه و چیزی که سهراب می‌گه و تو فلسفه وجودی و راهبری هم می‌بینیمش، برگشتن به درون خودمونه، اینکه نگاه، منش و منظرمون رو به چیزها تغییر بدیم، اینکه آشنایی زدایی کنیم از بدیهیاتمون و ارزش چیزهای معمولی(مجتبی شکوری مفصل در ستایش معمولی‌ها صحبت کرده) رو درک کنیم و قدر بدونیم. مثالش هم مثال جاشوا بل که ویولنیستیه که درآمد هر دقیقه اجراهای او هزاران دلار بوده و وقتی خیلی معمولی کنار مترو با ویولن چند میلیون دلاریش می‌نوازه، فقط ۳۲ دلار در ساعت جمع می‌کنه! و کسانی که تونستن ارزش کارش رو بفهمن، کودک‌ها بودن و می‌شه این با نگاه نو و از روی شگفتی به چیزها نگاه کردن رو از کتاب شهریار کوچولو هم یادگرفت که تقابل رفتار آدم بزرگها و کودکها رو نشون می‌ده.

مغز ما، مخصوصا سیستم دوپامینی که مرتبط با لذت هستش، برای لذت‌های طولانی طراحی نشده، وقتی گشنه هستیم لقمه اول خیلی لذت بخشه ولی از لقمه دوم به بعد دیگه یکسان نمی‌مونه و از دید تکاملی به نظرم کمکی که می‌کرده این بوده که(زمانی که شکارچی گردآورنده بودیم یا گونه‌های قبل از ما) وقتی به یه منبع غذایی مثل درخت یا حتی شکار می‌رسیم، منبع رو کچل نکنیم و بخشی از اون رو برداریم و بخشی از اون برای نفرات بعدی یا گونه‌های دیگه بمونه تا تعادل و تداوم تو طبیعت حفظ بشه و میل سیری ناپذیرمون باعث تخریب نشه(البته درستش اینه که بگیم اونایی که میل سیری ناپذیر داشتن احتمالا همه چیو نابود کردن و خودشون هم نابود شدن). مشابه این پدیده رو توی بوته‌های تمشک در کلیبر دیدم وقتی که تمشک‌ها همه باهم نمی رسیدن، یه عده همیشه کال بودن در کنار اینکه کلی تمشک رسیده بود و این باعث می‌شد من به جای اینکه تمام تمشک‌های یه محدوده رو بخورم، مقداری رو بخورم و به مسیرم ادامه بدم و همواره برای نفرات بعدی که زمانی دیگه میان، میوه تازه و آماده وجود داشته باشه(طبیعتا این تعبیر مائه از این پیده دیگه).

نکته بعدی در اینه که چرا چیزهای دیگه برامون جذابیت پیدا می‌کنن هم می‌شه در این دید که ما خوبی‌ها و رفاه فعلی برامون تکراری می‌شه و رنج‌ها و سختی‌هاش چیزیه که همواره رو مخمون هست و بلعکس، خوبی‌هایی از دوران‌های گذشته(نوعی نوستالژی مثلا) و حتی افراد یا مکان‌های دیگه رو می‌بینیم و این خطای ذهن ماست در مقایسه دو چیز. مواجهه‌ای که اخیرا داشتم زمانی بود که رفتیم به ترکیه و تازه فهمیدم معنی آب، برق و بنزین کم هزینه تو کشورمون یعنی چی، اینکه هتل‌های ۳ ستاره هیچ کدوم کولر ندارن یا روی تمام خونه‌ها پنل خورشیدی هستش یا اینکه هزینه یه تاکسی گرفتن وحشتناک بالا باشه نشون می‌ده که رفاه و راحتی‌ای که برامون بدیهی شده که ماشین شخصی داشته باشیم یا راحت اسنپ بگیریم یا راحت کولر گازی تو تمام اقامتگاه‌ها و خونه‌هامون باشه، رفاهی هستش که دیده نمی‌شه وقتی تو دل قضیه هستم. (طبیعتا حرفم تاییدی برای درستی پایین بودن قیمت نیست و حداقل الان فکر می‌کنم باید قیمت‌ها طبق بازار آزاد باشه و تفاوت قیمتی رو که با هزینه مالیات/نفت/تورم داریم برای پایین نگه‌داشتن قیمت می‌دیم، به شکل نقدی به ملت داده بشه تا هر کس متناسب با نیازش و عقل خودش تصمیم بهینه بگیره)

حالا برسیم به قسمتی که دوستش دارم. چرا همچنان پابرجاس؟

چرا همچنان دوست داریم فکر کنیم اگه یه زمان دیگه بودیم اوضاع بهتر بود، اگه یکی دیگه پیشم بود بهتر بود، اگه یه جای دیگه بودم بهتر بود؟ طبیعتا به نقش قربانی ما و ساختن دکان(در مبحث راهبری توضیح داده شده) مربوط می‌شه. خب وقتی ما یه دکانی داریم که مشکلات رو می‌شه انداخت گردنش و مسئولیتی قبول نکرد و سراغ ترس و هزینه‌های عامل بودن و تغییر نرفت، خب چه کاریه. این رویکرد(انتخاب) علاوه بر خطایی هستش که بالاتر در مورد مقایسه گفتم، یعنی حتی اگه با خطای کمی بتونیم دو موقعیت رو مقایسه کنیم، باز هم ترجیه در ساختن یک آن‌دیگری یا آن‌جایی یا آن‌زمانی هستش که بتونیم مسئولیت و تقصیر رو بندازیم رو شونه‌ش و یک قهرمان که می‌تونه ما را نجات بده بسازیم. و اینجا می‌رسیم به مفاهیم مثل آزادی اگزیستانسیال، دایره‌های کنترل(هفت عادت مردمان موثر) و البته مفهوم عاملیت. مثلا درمورد مهاجرت دو قسمت در پادکست ماورا هست که خیلی خوب توضیحش داده. درمورد تمایلمون به نپذیرفتن مسئولیت و آزادی و البته جانشین کردن یک فرد یا هنجار برای اینکه ناجی ما باشه را هم از کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال جناب یالوم یا پادکست رواق می‌تونید بخونید.

<1401/06/25>